خواستگاری دوم؛)

ساخت وبلاگ

هر چه میگذره متوجه میشم نه ثروت نه زیبایی نه تعداد آدم های اطرافت نه سطح سوادت هیچ کدوم شخصیت نمیشن.

از جدال زیاد با خانواده سر اینکه انتخاب دختر باید انتخاب خودم باشه و فرار از این داستان

دوستم پیشنهاد آشنایی با یه دختر دندانپزشک رو داد که خیلی از لحاظ رفتاری شبیهمه و راحت باهم کنار میایم

جالب اونجا بود که هر دو نه تایم و نه حوصله ارتباط تلفنی رو نداشتیم و قرار شد هم دیگه رو از نزدیک ببینیم

وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم چرا دوستم می‌گفت شبیه هم هستیم

هر دو شمرده شمرده حرف می‌زدیم ؛)

ابتدای صحبت بهش گفتم الان میان ما رو میبرن آخه فکر میکنن دوتا نعشه اومدن رستوران ؛/

بنظرم فان اومد ولی اصلا واکنشی نداشت

این رو بگم که پیش زمینه من این بود که چون رشتش تاپ و تو کارش موفقه احتمالاً یه نگاه بالا به پایین داره، خودش رو میگیره و توقعات خیلی بالایی داره

ولی همه چی برعکس بود یه آدم نیمچه ساده و کاملاً منطقی و اینقدر با شخصیت که اصلا انتظارش رو نداشتم

و بهتر از همه اینکه اصلا تا الان دوست پسر نداشت چون اینقدر برنامه های زندگیش زیادن که تایمش رو نداشته(دقیقاً مثل خودم؛)

تقریباً همه چی داشت خوب پیش می‌رفت به جز سه نکته

به نظر می آمد که خیلی خیلی مطالعات زیادی داره ولی به پوچی در دین رسیده(به صراحت نگفت ولی احساس کردم)

دوم اینکه اصرار داشت تو شهر خودش بمونه(بهش گفتم به شرط اینکه بیاد خواستگاریم میرم شهرشون؛)

سوم اصلا اصلا نمی‌خندید، و واقعاً زندگی با دختری که اینقدر جدیه سخته

خیلی با صراحت ازم انتقاد کرد و گفت تکلیفت با خودت مشخص نیست شاید کسی رو میخوای(و این جملش من رو به فکر فرو برد نکنه واقعاً از کسی خوشم میاد و خودم نمیدونم؛)

و نظرم رو در مورد خودش خواست

من گفتم خیلی شبیه هم هستیم و تو ذهنم دارم تصور میکنم خود عصبانیم رو بغل میکنم؛) مثل این کتاب های مزخرف روانشناسی که میگه خودت رو بغل کن؛)

و اونجا یه تبسم ریزی زد؛/

بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 13:09